کسی که مثل هیچ کس نیست

شعر : کسی که مثل هیچ کس نیست . 
به مناسبت ۲۴ بهمن (پنجاه و یکمین)سال درگذشت بانوی شعر وادب ایران  " فروغ فرخزاد" .
این شعر کمتر در مجالس و محافل خوانده میشد و میشود و به اندیشه من به دو دلیل عمده : یکم -بلند بودن آن . 
دوم - رنگ و بوی سیاسی داشتن آن .
( در زمان فروغ جمعیت ایران  ۲۰ میلیون نفر بود و خاندان سلطنت هم ، به هزار فامیل مشهور بودند . آنجا که فروغ میگوید : ومیتواندحتا هزار را 
بی آنکه کم بیاورد ، از روی بیست میلیون بردارد !)

 " کسی که مثل هیچ کس نیست "

من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره قرمز را دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
وکفش هایم هی جفت میشوند
و کور  شوم ، اگر دروغ بگویم 
من خواب آن ستاره قرمز را 
وقتی که خواب نبودم ، دیده ام
کسی میآید
کسی میآید 
کسی دیگر 
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست 
مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست 
مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
  و مثل آن کسیست که باید باشد

قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است
و صورتش ازصورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سید جواد هم  که رفته است 
و رخت پاسبانی پوشیده است ،  نمی ترسد
واز خود سیدجوادهم  که تمام اتاقهای منزل ما  مال اوست ، نمی ترسد 
و اسمش آنچنانکه مادر 
در اول نماز و درآخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را 
با چشم های بسته بخواند 
و میتواند حتی هزار را 
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد 
و میتواند از مغازه سید جواد ، هرچقدرکه لازم دارد ، جنس نسیه بگیرد 
ومیتواند کاری کند که لامپ < الله >
که سبز بود ، مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود 
آخ . . . .
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
ومن چقدر دلم میخواهد
که یحیی  یک چارچرخه داشته باشد
ویک چراغ زنبوری 
ومن چقدر دلم میخواهد که روی چارچرخه یحیی
میان هندوانه ها و خربوزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ . . . . . 
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزه پپسی خوبست 
ومن چقدر از همه چیزهای خوب خوشم میآید
      ومن چقدر دلم میخواد 
      که گیس دختر سیدجواد را بکشم

چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم 
چرا پدر که این همه کوچک نیست 
و درخیابانها هم گم نمیشود
کاری نمیکند که ، 
آنکس که به خواب من آمده است ، 
روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست 
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش ها شان هم خونیست 
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است 

من پله های پشت بام را جارو کرده ام
وشیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید 
درخواب ، خواب ببیند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام
وشیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، درنفسش باماست ، درصدایش باماست
کسی که آمدنش را   نمیشود گرفت 
دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر رختهای کهنه یحیی   بچه کرده است
و روز به روز 
بزرگ میشود ، بزرگتر میشود
کسی که از باران ، ازصدای شرشر باران ، از میان پیچ پیچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید .
وسفره را میاندازد
ونان را قسمت میکند
وباغ ملی را قسمت میکند 
وشربت سیاه سرفه را قسمت میکند
وروز اسم نویسی را قسمت میکند
ونمره مریضخانه را قسمت میکند
وچکمه ی لاستیکی را قسمت میکند
وسینمای فردین را قسمت میکند
و رخت های دختر سیدجواد را قسمت میکند
وهر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم میدهد 
من خواب دیده ام . . . 
             فروغ فرخزاد ( تابستان ۱۳۴۵ )

پست‌های معروف از این وبلاگ

شعر ماندگار فردوسی درباره ایران که سرشار از عشق و وطن دوستی است:

سانچی