پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۷

دیوانه عاقل

تصویر
دزدی مرتبا به دهکده ای میزد،روزی که ردپای به جا مانده،شبیه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت:دزد چکمه های کد خدا را دزدیده، دیگری گفت:چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده، هر کس به طریقی واقعیت را توجیه میکرد! دیوانه ایی فریاد برآورد: که مردم دزد ،دزد خودکدخداست، مردم پوز خندی زدن وگفتند:  کدخدا به دل نگیر،مجنون است دیوانه است، ولی فقط کدخدافهمید که تنها عاقل آبادی اوست! از فردای آن روزکسی دیگر آن مجنون را ندید، وقتی احوالش را جویا می شدند کدخدا میگفت: دزد او را کشته است،کدخدا واقعیت را گفت ولی  درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت، شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند! چون در آن آبادی، دانستن بهایش سنگین ولی نادانی ،انعام داشت                                         سیمین بهبهانی

مام میهن

با تو گویم میهنم این بار هم گل می کنم آسمـانت را پل پرواز سنبل می کنم در سرِ پیری جوان می گردمی همچـون بهـار کوچه بـاغت را پر از آواز بلبل می کنم جاودانـه میهنم این بار هم می سازمت چون درفـش کاویان هر جای می افرازمت همچو رستم می کنم دیو پلیدی را ز جای چون فریدون شوکت دیرینه می پردازمت با تو مام میهنم دیرینه پیمان می کنم گر که ایرانم نباشد، ترک این جان می کنم همچو آرش بر پر البرز جان بر کف به پای کوهساران را پر از آواز ایـران می کنم با تو گویم میهنم این بار هم گـل می کنم با تـو گویم میهنم این بار هم گـل می کنم

شعر ماندگار فردوسی درباره ایران که سرشار از عشق و وطن دوستی است:

سیاوش منم نه از پریزادگان از ایرانم از شهر آزادگان که ایران بهشت است یا بوستان همی بوی مشک آید از بوستان   سپندار پاسبان   ایران تو باد   ز خرداد روشن روان تو باد   ندانی که ایران نشست من است   جهان سر به زیر دو دست من است   هنر نزد ایرانیان است و بس   ندادند شیر ژیان را به کس   همه یکدلانند و یزدان شناس   به نیکی ندارند از بد هراس   دریغ است  ایران که ویران شود   کنام پلنگان و شیران شود   همه جای جنگی سواران بدی   نشستن گه شهریاران بدی   چو ایران نباشد تن من مباد   بر این بوم و بر زنده یک تن مباد   همه روی یکسر به جنگ آوریم   جهان بر بد اندیش تنگ آوریم   ز بهر بر و بوم و پیوند خویش   زن و کودک وخرد و فرزند خویش   همه سر به سر تن به کشتن دهیم   از آن به که کشور به دشمن دهیم
تصویر

سیاست واجتماع در شعر شاملو

ياران ناشناخته‌ام چون اختران سوخته چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد كه گفتي  ديگر  زمين  هميشه   شبي بي‌ستاره ماند آنگاه  من  كه بودم جغد سكوت لانه‌ي تاريك درد خويش چنگ زهم گسيخته زه را يك سو نهادم فانوس برگرفته به معبر درآمدم گشتم ميان كوچه‌ي مردم اين بانگ با لب‌ام شرر افشان «-آهاي! از پشت شيشه‌ها به خيابان نظر كنيد! خون را به سنگفرش ببينيد! اين خون صبحگاه است گويي به سنگفرش كاين گونه مي‌تپد دل خورشيد در قطره‌هاي آن . . . . »                     

ایران زمین

تصویر
                                                                       اگر ايران به جز ويران‌سرا نيست؛    من اين ويران‌سرا را دوست دارم. اگر تاريخ ِ ما افسانه‌ رنگ است؛ من اين افسانه‌ها را دوست دارم. نواي ِ ناي ِ ما گر جان‌گداز است؛ من اين ناي و نوا را دوست دارم. اگر آب و هواي‌َش دل‌نشين نيست؛ من اين آب و هوا را دوست دارم. به شوق ِ خار ِ صحراهاي ِ خشک‌َش، من اين فرسوده‌پا را دوست دارم. من اين دل‌کش زمين را خواهم از جان من اين روشن‌سما را دوست دارم. اگر بر من ز ايراني رود زور، من اين زورآزما را دوست دارم. اگر آلوده ‌دامانيد، اگر پاک! من اي مردم، شما را دوست دارم 

گرگ درون

تصویر
گفت دانایی گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جارى است پیکارى بزرگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست اى بسا انسان رنجور و پریش سخت پیچیده گلوى گرگ خویش اى بسا زورآفرین مردِ دلیر مانده در چنگال گرگ خود اسیر هرکه گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته مى‌شود انسان پاک هرکه با گرگش مدارا مى‌کند خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند هرکه از گرگش خورد دائم شکست گرچه انسان مى‌نماید ،گرگ هست در جوانى جان گرگت را بگیر واى اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیرى گرکه باشى همچو شیر ناتوانى در مصاف گرگ پیر اینکه مردم یکدگر را مى‌درند گرگهاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگها فرمان روایى مى‌کنند این ستمکاران که با هم همرهند گرگهاشان آشنایان همند گرگها همراه و انسانها غریب با که باید گفت این حال عجیب
متن قابل تامل از سیمین دانشور باید باکره باشى، باید پاک باشى! براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند ! چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!! من زنم ... با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی تمام حرف هایت عوض میشود دردم می آید نمی فهمی تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم