دیوانه عاقل

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد،روزی که ردپای به جا مانده،شبیه چکمه های کدخدا بود
یکی میگفت:دزد چکمه های کد خدا را دزدیده،
دیگری گفت:چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده،
هر کس به طریقی واقعیت را توجیه میکرد!
دیوانه ایی فریاد برآورد:
که مردم دزد ،دزد خودکدخداست،
مردم پوز خندی زدن وگفتند:
 کدخدا به دل نگیر،مجنون است دیوانه است،
ولی فقط کدخدافهمید که تنها عاقل آبادی اوست!
از فردای آن روزکسی دیگر آن مجنون را ندید،
وقتی احوالش را جویا می شدند کدخدا میگفت:
دزد او را کشته است،کدخدا واقعیت را گفت ولی 
درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت،
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند!
چون در آن آبادی،
دانستن بهایش سنگین ولی نادانی ،انعام داشت
                                        سیمین بهبهانی

پست‌های معروف از این وبلاگ

شعر ماندگار فردوسی درباره ایران که سرشار از عشق و وطن دوستی است:

کسی که مثل هیچ کس نیست

سانچی